دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶ - ۱۹:۵۳
۰ نفر

ویلیام سارویان: خاله گاما گفت:« باید موهاتو کوتاه کنی!» مادر گفت:« موهات وحشتناک شده!» برادرم گفت:«منم باید برم سلمونی.»

باورتون نمی‌شه، کلة‌ من گنده‌ترین کله‌ دنیا بود با یه خروار موی سیاه و زبر! هر کسی به من می‌رسید یه چیزی می‌گفت. مثلاً: بچه‌جان مگه درِ تموم سلمونی‌های این شهررو بستن؟! یا می‌خوای رکورد جهانی‌رو بشکنی؟! و از این حرف‌ها، اما گوش من بدهکار نبود!

آخه کو وقت که برم سلمونی؟ یه تاجر پولدار تو شهر ما بود که یه عالمه مال و اموال داشت، همیشه روزنامه‌های عصرشو از من می‌خرید، اما در عوض یک کلة گرد براق داشت! خب اون پول داشت مو نداشت؛ من مو داشتم پول نداشتم!

یه روز گرم تابستون بود، شهر تو خواب و سکوت فرو رفته بود؛ رخوت و سستی همه جا به چشم می‌خورد. هنوز چند تا روزنامه تو دستم بود که احساس خستگی کردم و زیر یه درخت تنومند، رو علف‌ها دراز کشیدم. رفتم تو فکر. زندگی چقدر خوبه، اگه آدم یه خونة کوچیک داشته باشه با دوسه‌تا اتاق و میزوصندلی و یه تختخواب نرم و عکس‌هایی روی دیوار، حالا می‌خواد هرجای دنیا که باشه!

آه! زندگی! زندگی! می‌تونی تو زمان، فضا، صبح، ظهر و شب راه بری، نفس بکشی، بخندی، حرف‌ بزنی، بخوابی، بزرگ شی، ببینی، گوش کنی، لمس کنی، زیر خورشید گرم راه بری، دنیارو داشته باشی، اصلاً تا دنیا هست تو هم باشی! اما اگر تنها بودم چی؟ نه! تنهایی‌رو دوست ندارم.

اون‌وقت از همه چیز بدم می‌اومد! حالا خوشحال بودم. از همه چیز خوشم می‌اومد؛ می‌خواستم تو رویاهام پرواز کنم؛ به جاهایی برم که تا حالا ندیده بودم؛‌ خونه‌ها، درها، پنجره‌ها، طبیعت، حتی قطاری که تو شب حرکت می‌کنه، کشتی‌ای که شب‌ها روی موج‌ها بالا و پایین می‌ره. دلم می‌خواست تاریکی دریارو ببینم و شهرهایی که در قعر آب‌ها مدفون شده. انتهای زوال و نابودی‌رو ببینم و...

حس کردم پرنده‌ای از بالای سرم رد شد و نشست روی موهام و شروع کرد به ساختن لانه. چه جایی نرم‌تر و گرم‌تر از اونجا! صداش اول برام خیلی جدید و تازه بود! بعد کم‌کم قدیمی و کهنه شد!

انگار دیگه هیچ صدایی تو دنیا وجود نداشت، مگه صدای همین پرنده! به ذهنم رسید دیگه سرجای خودم نیستم! یکهو از جام پریدم و به طرف خونه دویدم. پرنده بیچاره هم ترسید و به یک چشم بهم‌زدن در رفت! وقتی رسیدم نفس راحتی کشیدم!

همه‌چیز سرجای خودش بود. خاله گاما حالش خوب بود. برادرم هم سرحال بود. مادرم هم داشت به کارهای خونه می‌رسید. پس تنها کاری که بایست می‌کردم کوتاه‌کردن موهام بود، تا دیگه پرنده‌‌ای جرأت نکنه وسط کله ام لونه بسازه!

یه سلمونی تو خیابون ماری‌پوزا بود به اسم «آرما»؛ همیشه هم سرش خلوت بود. اصلاً نمی‌دونم سلمونی بود یا یه چیز دیگه!

صاحبش یه کشاورز بود، نه! شاید هم یه فیلسوف! نمی‌دونم! فقط می‌دونستم یه مغازه کوچیک داره تو خیابون ماری‌پوزا و چند ساعتی از روزشو اونجا می‌گذرونه.

به مغازه‌اش رفتم. پشت میزش نشسته بود و لای صفحه‌های کتابی که جلوش باز بود چرت می‌زد!

چرتش رو پاره کردم و گفتم: «می‌شه موهای منو کوتاه‌ کنی؟ 25 سنت بیشتر ندارم!»
گفت: «بله جانم! خوشحالم که می‌بینمت! اسمت چیه؟ بشین پسرم تا اول یه چیزی بیارم بخوری! چه سر و موهای خوبی داری!»

گفتم: «همه ازم ‌می‌خوان تا کوتاه‌شون کنم.»
گفت: «خوب، تا  دنیا، دنیا بوده همین بوده! همیشه دیگران می‌گن که چکار کنی!»

پرسیدم: «می‌تونید کوتاه‌شون کنید؟ یه‌جوری‌‌که تا مدت‌ها کسی راجع به سرم حرفی نزنه!»
گفت: «چای! بهتره‌ اول برات یه چای بیارم.»

برام یه چای آورد. مرد جالبی بود. غیرعادی! تو راه رفتنش، تو حرف زدنش. 50 سال داشت و من 11 سالم بود. از من بلندتر نبود، چاق‌تر هم نبود! اما صورتش! صداقت توش برق می‌زد، دانا بود، عاقل بود! همه‌رو دوست داشت. مهربون بود! یه قلپ از چایم‌رو خوردم. چه طعم خوبی داشت.

گفت: «بشین جانم. حالا‌حالاها کار داریم. موهات که یک ساعته رشد نکرده که نیم‌ساعته کوتاه‌شون کنم!»

چند دقیقه‌ای گذشت تا دست به کار شد. شروع کرد به حرف‌زدن. از زندگی‌اش گفت، از بچه‌هاش، از زنش، از عموی پیرش که تو سیرک کار می‌کرد و عاشق حیوونا بود.

می‌گفت یه روز یه مرد عرب، که یه سیرک بزرگ داشت، از اون خواست که تو سیرکش بره و سرش‌رو تو دهن یه پلنگ وحشی بذاره. روزی 2 بار! اونم قبول کرد. اونقدر با پلنگ وحشی رفیق شد که نمی‌تونست لحظه‌ای ازش جدا شه! بعد از خودش گفت؛ از اینکه هر چیزی که تو دنیاست‌رو دوست داره و خدای مهربون هر چیزی‌رو که آفریده زیباست.

می‌گفت:« آدم‌ها، حیوونا، پرنده‌ها، ماهی‌ها، کوه‌ها، آتش، آب و هر چیزی‌رو که می‌بینم و نمی‌بینم دوست دارم.»

بعد سکوت کرد. اونقدر محو حرف‌هاش شده‌بودم که زمان از دستم در رفته بود. با دیدن قیافه‌ام تو آینه یکه خوردم. موهام به طرز وحشتناکی کوتاه شده‌ بود. 25 سنت‌رو دادم و از مغازه زدم بیرون.

تو خونه همه مسخره‌ام کردن! اما از اون روز به بعد روز‌شماری می‌کنم که موهام بلند بشه و برم مغازه آرما! مغازه عمو سلمونی فیلسوف!

ترجمه مینو همدانی‌زاده

کد خبر 45176

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز